گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل چهلم
II -بازگشت به خاک وطن


حتی پس از آنکه آن چهرة زیبا1 از خاطرة فرانسویان محو شد، تصویر خود ناپلئون در یاد و تصور آنها شکل تازه و زنده ای به خود گرفت. هنگامی که روزگار زخمهای دیرین را



<540.jpg>
آبرنگ اثر مارشان: منظرة لانگوود. موزة مالمزون، پاریس



1. یعنی چهرة فرزند ناپلئون. ـ م.

التیام بخشید، و جای میلیونها نفری را پر کرد که از میان خانواده ها و کشتزارها و دکانها به جنگ رفته و دیگر بازنگشته بودند، تصویر عصر ناپلئون به طرزی که در تاریخ جهان سابقه نداشت روشنتر و قهرمانانه تر شد.
قبل از همه چیز، سربازان قدیمی به یاد کارهای برجستة خود افتادند؛ غرولندهای خود را فراموش کردند؛ پیرایه هایی بر پیروزیهای او بستند؛ و هیچ یک از شکستها را به پای او نگذاشتند؛ او را طوری دوست می داشتند که شاید بتوان گفت هیچ فرماندهی تا آن اندازه مورد محبت قرار نگرفته است. سرباز کهنسال نارنجک انداز در دهکدة خود به صورت مردی غیبگو درآمد، و در هزاران شعر،قصه، و آواز مورد تمجید و ستایش قرار گرفت. در «پرچم کهنه» و صدها آواز دیگر، پیر دو برانژه (1780-1857) ناپلئون و جنگهایش را به طرزی عالی جلوه داد، و اشراف گستاخ و اسقفهای زمینخوار را با چنان شدتی هجو کرد که دولت بوربون دوبار او را به زندان انداخت (1821 و 1828). ویکتور هوگو شعری که تحت عنوان «چکامه ای تقدیم به ستون» سرود، و در آن از ستون واندوم و برجستگیهای تاریخی آن و مجسمة امپراطور که برفراز آن قرار داشت ستایش کرد. این مجسمه را در 1815 از روی آن ستون برداشتند و در 1833 آن را به جای نخست بازگرداندند. بالزاک در پزشک دهکده (1833) یک سرباز قدیمی مغرور را بخوبی نشان داده است که از بوربونها به سبب منتشر ساختن خبر مرگ ناپلئون انتقاد می کند؛ و عقیده دارد که ناپلئون هنوز زنده است و می گوید «او فرزند خدا بود، و برای آن به وجود آمد که پدر سربازان شود.» ستندال نه تنها در گوشه هایی از داستانهای خود از ناپلئون ستایش کرد، بلکه در 1837 زندگی ناپلئون را منتشر ساخت که چکیدة آن در دیباچه ای به این صورت آمده بود: «عشق ناپلئون تنها شوری است که هنوز در من باقی است»؛ و ناپلئون را «بزرگترین مردی» دانست که «جهان از قیصر به بعد دیده است.»
ناپلئون هیچ گاه این امید را از دست نداده بود که فرانسه روزی از او یاد خواهد کرد؛ و، در تبعید، خود را تسلی می داد که خشم فرانسویان علیه زندانی شدن او دوباره آنان را نسبت به او وفادار خواهد ساخت. روزی به اومارا چنین گفت: «وقتی که بمیرم، عکس العملی به سود من برپا خواهد شد. ... شهید شدن من است که تخت سلطنت فرانسه را به سلسله ام باز خواهد گرداند ... قبل از آنکه بیست سال بگذرد، وقتی که من مرده ام و دفن شده ام، شاهد انقلاب دیگری در فرانسه خواهید بود.» هردو این پیشگوییها به تحقق پیوست.
از این رو خاطرات خود را به منظور زنده ساختن تصویرش املا می کرد، و این خود برای هدفی که وی درنظر گرفته بود بخوبی مورد استقبال قرار گرفت. توضیح و بیان او دربارة جنگ واترلو، که آن را برای گورگو نقل کرده محرمانه از سنت هلن بیرون برده شد و در 1820 در پاریس انتشار یافت؛ لاس کازه می گوید که این شرح هیجانی برپا کرد. در 1821-1822

شش جلد دیگر از شرح حالش که خود آن را املا کرده بود در فرانسه منتشر شد. سرگذشتی که امپراطور دربارة خویش بیان کرد، بسرعت برای خود جا باز کرد، و در ترکیب افسانه ای که او را پس از مرگش به صورت نیرویی زنده در فرانسه درآورد مؤثر افتاد.
همراهانش به صورت حواریون او درآمدند. اومارا در کشور نیرومندترین دشمنانش از اوبه دفاع پرداخت (1822). لاس کازه او را به صورتی بیگناه در اثری چهارجلدی نشان داد (1832) که به صورت انجیل اصول الهامبخش جدید درآمد. شرح مفصل کنت دو مونتولون در 1847 منتشر شد و نوشته های گورگو و برتران تنها پس از مرگ خود آنها؛ ولی در این ضمن شهادت زندة آنها به ایمان ] نسبت به ناپلئون[ کمک کرد. مونتولون نیز «دستورهایی در بستر مرگ به فرزندش» را آورد که در آن ناپلئون فضایلی را توصیه کرده بود که احتمال داشت گذشتة امپراطور را جبران کند: احتیاط، اعتدال، حکومت بر طبق قانون اساسی، آزادی مطبوعات، و سیاستی مسالمت آمیز در قبال دنیا. در اینجا نیز نصیحتی که مورد نظر خود او بود آمده بود: «بگذارید که پسرم غالباً تاریخ را بخواند و دربارة آن فکر کند؛ این خود تنها فلسفة واقعی است.»
حتی به گواهی همراهان باوفایش، آن امپراطور بزرگ، در میان ناراحتیهای ناشی از حبس و بیماری، عیوبی پیدا کرده بود که در پیری امری طبیعی است؛ ولی این نقایص اکنون با توجه به پیروزیهای نظامی و میراث اداری او و ذهن تیز و وقادش به دست فراموشی سپرده شده است. وی در واقع قسمت اعظم انقلاب را طرح کرده و به جای آزادی، استبداد را نشانده بود؛ اما در تصویر از نوجلایافته ای که از او به دست دادند، وی دوباره به صورت فرزند انقلاب درآمد، و ژاکوبنها که روزگاری از دشمنان سرسخت و زجردیدة او به شمار می رفتند در این هنگام خاطره اش را گرامی می داشتند. اما ضمن آنکه ناپلئون سابقة خود را با مجازات تطهیر می کرد، حکومت بوربون آن مقبولیت را که در آغاز داشت از دست می داد؛ لویی هجدهم که خود مردی منطقی به شمار می آمد و تحت تأثیر عصر روشنگری قرار گرفته بود اجازه داده بود که دربارش تحت تسلط سلطنت طلبانی درآید که حاضر نبودند از هیچ چیز صرف نظر کنند، بلکه همه چیز را می خواستند، از جمله، املاک اختیارات دیرین، و همچنین دولتی را که گرفتار نهادهای انتخابی و ملی نباشد. آنان در نتیجة ترور سفید به کمک جاسوسان، و براثر تعقیبها و نیز اعدامهای شتابزده، مقاومت را از بین برده بودند. سربازان قدیمی نمی توانستند تعقیب و تیرباران مارشال نه را فراموش کنند. در مقابل همة اینها، ارتش هنوز خاطرة سرجوخة کوچک را، که با سربازان تازه کار در پیرامون آتش اردوگاه به گفتگو می پرداخت گرامی می داشت – کسی که، بدون درنظر گرفتن امتیازات طبقاتی یا تأخیرات اداری ارتقاء درجه داده و ارتش بزرگ را، که مایة وحشت پادشاهان و موجب افتخار فرانسه بود سازمان بخشیده بود. کشاورزان به یاد می آوردند که ناپلئون از آنها دربرابر تقاضاهای اشراف و روحانیان حمایت کرده بود؛

طبقة کارگر در دوران حکومت او به پیشرفت نایل آمده بود؛ طبقات متوسط از لحاظ ثروت و قبول اجتماعی ترقی کرده بودند. میلیونها تن از فرانسویان چنین می پنداشتند که ناپلئون با تمام استبدادش اصول انقلاب را حفظ کرده بود: پایان بخشیدن به فئودالیسم، و باجگیرها و حقوق مزاحم آن؛ گشودن راه ترقی بر روی استعدادهای همة طبقات؛ برابری همگان در مقابل قانون؛ اجرای عدالت برطبق قانون صریح و مدون و از لحاظ ملی یکسان.
بدین ترتیب، ناپلئون ظرف بیست سال پس از مرگش دوباره متولد و دوباره بر اذهان و تصورات مردم مستولی شد. شاتوبریان نوشته است: «جهان به ناپلئون تعلق دارد؛ ... وی در زمان حیات خود نتوانست جهان را بگیرد؛ پس از مرگ، آن را به تصرف در می آورد.» انقلاب متوسط 1830 به کمک احساسات طرفدار بوناپارتی جدید به وقوع پیوست. با استعفای شارل دهم سلسلة مستقیم خاندان بوربون منقرض شد؛ پادشاه جدید یعنی لویی فیلیپ از شعبة اورلئانی بوربونها فرزند لویی-فیلیپ-ژوزف، دوک د/اورلئان بود، که خود را فیلیپ-اگالیته نامیده و رأی به اعدام لویی شانزدهم داده بود. پادشاه جدید تا مدتی طالب کمک گرفتن از بوناپارتها بود؛ وی علائم سه رنگ حکومت امپراطوری را انتخاب، و دستور بازگرداندن مجسمة ناپلئون را به روی ستون واندوم صادر کرد.
در این ضمن وصیتنامة آن مرد متوفی انتشار یافته بود، و مادة دوم آن به نظر به منزلة آخرین فرمان امپراطور می آمد: «آرزوی من این است که استخوانهایم در کنار سواحل سن و درمیان مردم فرانسه که آنها را بسیار دوست داشته ام قرار گیرد.» درسرتاسر فرانسه، ابتدا به طور مخفی، خصوصی و آرام، و بعداً، رفته رفته، آشکارا و باصدای بلند این نوا شنیده می شد که «او را به خانه بازگردانید!» بگذارید فرانسه جنازة قهرمان خود را به طرزی تشییع کند که درخور چنان مردی است؛ بگذارید که جشن پیروزی برای خاکسترها، آن حبس خسته کننده را جبران کند! این فریاد به گوش دولت رسید، وزیر امور خارجة وقت، موسوم به لویی-آدولف تیر(1797-1877) - که بعدها بزرگترین تاریخ1 ناپلئون را نگاشت و در 1871 به عنوان نخستین رئیس جمهور در جمهوری سوم فرانسه برگزیده شد - ظاهراً کسی بود که ابتدا به دستیاران خود و سپس، همراه آنان به پادشاه گفت: اجازه بدهید موافقت بریتانیای کبیر را برای بازگرداندن بقایای ناپلئون به پاریس جلب کنیم. لویی فیلیپ پذیرفت، زیرا با چنین نهضتی همراهی کردن موجب به دست آوردن دلهای فرانسویان می شد. هیئت دولت نظر بزرگان دولت بریتانیا را پرسید. لرد پالمرستن بی درنگ و جوانمردانه پاسخ داد: «دولت علیا حضرت ملکة بریتانیا امیدوار است که این پاسخ سریع در فرانسه به منزلة دلیل علاقة این دولت به محو آخرین اثر آن خصومتهای ملی محسوب شود که در طی حیات امپراطور، انگلیس و فرانسه را علیه یکدیگر




<652.jpg>
طرح اثر آلفرد کروکی: تالران، مؤلف «پالمرستون، یک کمدی دوساله» (آرشیو بتمان)




1. موسوم به «تاریخ کنسولا و امپراطوری»، 19 مجلد، پاریس، 1845-1862.

مجهز ساخت.»
پادشاه فرزند خود فرانسوا، پرنس دو ژوئنویل، را مأمور کرد که به سنت هلن برود و بقایای ناپلئون را به فرانسه بازگرداند. شاهزاده نیز در 7 ژوئیة 1840، با کشتی بل پول، همراه با ژنرال برتران، ژنرال گورگو، کنت دولاس کازه و مارشان، صمیمیترین مستخدم ناپلئون، از تولون حرکت کرد. این افراد می بایستی درست بودن هویت جسد را تشخیص دهند. در 18 اکتبر به سنت هلن رسیدند، و پس از تشریفات زیاد، در نبش قبر نظارت کردند و جسد را شناختند و در 30 نوامبر همراه آن به شربور رسیدند.
در اینجا تشریفاتی آغاز شد که مسلماً بزرگترین تشییع جنازه در تاریخ بود. تابوت را به روی کشتی بخاری نورماندی انتقال دادند، که آن را به وال دولاای در کنار رود سن پایینتر از روان برد. از آنجا جسد را به درون یک کرجی بردند، که روی آن معبدی ساخته بودند. در چهارگوشة آن، برتران، گورگو، لاس کازه، و مارشان به عنوان نگهبان ایستاده بودند؛ جسد را بآرامی از روی سن حمل کردند و در شهرهای عمده برای شرکت در جشنهایی که در کنار آن رودخانه برپا شد توقف کردند. در کوربووا، در شش کیلومتری شمال پاریس، آن را به یک کالسکة بسیار مجلل و مزین مخصوص حمل جنازه انتقال دادند، و همراه جمعیتی مرکب از سربازان و ملوانان و بزرگان مختلف از نویی گذشتند و از زیر طاق نصرت اتوال و از شانزلیزه که در دو سوی آن گروههایی کف زنان و شادی کنان ایستاده بودند عبور کردند. در اواخر آن روز بسیار سرد (15 دسامبر 1840)، جسد سرانجام به مقصد خود، یعنی کلیسای هتل دزانوالید که دارای گنبدی مجلل بود، رسید. راهروها و صحن کلیسا پر از هزاران فرد تماشاچی خاموش بود. بیست وچهار ملوان تابوت سنگین را به سوی محراب حمل کردند. در اینجا پرنس دو ژوئنویل خطاب به پدرش، پادشاه فرانسه چنین گفت: «اعلیحضرتا! جسد امپراطور فرانسه را به شما تقدیم می کنم.» لویی فیلیپ نیز پاسخ داد: «آن را از طرف فرانسه دریافت می دارم.» برتران شمشیر ناپلئون را برروی تابوت گذاشت، و گورگو کلاه او را. به همین مناسبت دعای عشای ربانی همراه با موسیقی موتسارت در آن مراسم یادبود خوانده شد؛ و امپراطور سرانجام در جایی قرار گرفت که اظهار تمایل کرده بود بقایایش در آنجا باشد- در قلب پاریس، در کنار ساحل سن.